ادامه پارت یک...
از زبان مرینت
با گریه میدویدم من کجا میروم؟ هر قدمی که برمیداشتم شلوغی مردم بیشتر میشود دیگه به اوج جمعیت رسیده بودم بین آن همه نقر تنها لباس من مناسب هوا نبود و فقط من بودم که چتری در دست نداشتم! درسته! دیگه برام مهم نیست که اهمیت میده؟! من قراره یروز بمیرم و دیگه کار هام مهم نیست و کارهایی ابرو ریزی که انجام میدادم و خودمم خجالت میکشیدم مهم نیست من قرار بمیرم ولی مطمعن هم نیستم که به عزاداری ام بیاد شی شده بود من در اوج شلوغی بودم زیرم یک رودخانه بود که راهش به سمت ساحل بود ولی ساحل دور بود! رفتم روی میله های محافظتی میخواستم بپرم چرا من باید انسان میبودم این همه آدم یک نفر هم نیامد که من را متوقف کند و فقط درحال فیلم برداری بودند یک پایم را روی هوا نگه میدارم میخواستم بپرم پریدم در آب آنقدر پچ پچ ها زیاد بود که میتوانستم بشنوم آنقدر فکر خیال کردم کع نفهمیدم کی در آب پرت شدم و درحال خفه شدن هستم....
سیاهی مطلق
اندکی بعد ( یعنی چند ساعت بعد)
چشمانم را باز میکنم من در اتاق بیمارستان بودم سرمی به دستم وصل بود! که در باز شد آقای کلین مورفی یعنی سردار پلیس کلین مورفی؟ آن آنجا چیکار میکرد لب های خشکم را باز کردم و لب زدم: ش..شما؟ کا..کاری داشتید؟
آقای کلین مورفی: اهم..بله اولن شما به رودخانه ممنوعه پریدید دوم شما داشتید خودکشی میکردید و شانس آوردید که نجاتتون دادم
من: خیلی ممنون که نجاتم دادید ولی اگه نجاتم نمیداد شاید خیلی خوشحال میشدم ببخشید من خبر نداشتم که اون رودخانه ممنوعه شده
آقای کلین مورفی: ممنوعه نشده فقط پریدن توش و یا آب بازی کردن توش ممنوعه هست و فقط برای دیدن هست
من: اهان خی.خیلی ممنون
که یهو یکی از پرستار ها آومد تو و به من نگاه کرد لبخند به دل نشینی زد و گفت: مثل اینکه سرمت تموم شده
من: ام بل...بله
کم بودش ولی بازم پارت دادم از خداتم باشه😐