رمان {راز پنهانی من}p1

12:28 1402/11/18 - Venoosa

سلام اومدم با پارت اول رمانم

قبل از خوندن رمان پست معرفی رمان رو تما ببینید 

از زبان آنا:

با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم. ساعت 6:30 بود. سریع از جام بلند شدم و رفتم به طرف روشویی.

یه آبی به صورتم زدم و رفتم آشپزخونه. دره یخچالو باز کردم عسل و توت فرنگی رو برداشتم.داشتم پنکیک

درست میکردم که گوشیم زنگ خورد. رفتم سمت گوشیم دیدم مارگارت زنگ میزنه.گوشی رو برداشتم :

آنا:سلام صبحت بخیر

مارگارت:سلام صبح تو هم بخیر

آنا:کارم داشتی؟

مارگارت:فکر کردم خواب موندی گفتم زنگ بزنم که دیر نکنی

آنا:اها الان دارم صبحونه میخورم میام جای خوب بگیر

مارگارت:اوکی خدافظ

آنا:خدافظ

بعد قطع کردم. پنکیکم حاضر شده بود روش عسل ریختم و با توت فرنگی تزئینش کردم.

سریع خوردم تا دیرم نشه . بعدش رفتم لباسمو پوشیدم موهامو شونه زدم .

دانشگاه به خونم نزدیک بود پس پیاده رفتم .

دیدم مارگارت داره برام دست تکون میده . واسه روز اول هیجان زده بودم واسه همین

به سمت مارگارت دویدم و......

..........................................................................................................................

تموم شد خب برای پارت بعد

10❤  10🗨 

امیدوارم خوشتون اومده باشه